بله! بنیادهای قدیمی کوبیده میشن تا روشها و تفکرات تازه رشد بکنن :)
از کار کردن با تری دی مکس لذت میبرم. بالاخره بعد از یه صحبت طولانی با یه دوست خوب، علی، از میون تری دی مکس و بلندر، مکس رو انتخاب کردم.
+ و گویا وجودش به یک حالت انسانی تنزل پیدا کرده بود.
روزی روزگاری بود که میتوانستم دستم را روی سینهام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدتها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش.
سالها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بند نیمهای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.
من در هزاران مکان شب صبح کردهام،
و نمیدانم ره به کجا دارم - تنها میدانم از کجا آمدهام.
روز پشت روز، یک یکه و تنها
یک ولگردِ نبردزاد
یک نبردزاد
یک نبردزاد
در حالی که زیر نور غروب، قهوه سوختهی بعدازظهر را به هم میزد به آینده فکر کرد، و به آیندهای که در پی گذشته آمده بود. او نمیدانست که مقدر شده است معمار سلول زندان خودش باشد، نمیدانست که اسب تک شاخ رویاهاش در پشت نقاب تصویری به جز یک کرگدن خسته ندارد.
پامو یواش میذارم رو زمین، دوباره. دور از جای خالی آینه روی دیوار روی جای پای امن بعدی. جایی که خرده شیشه نباشه.
با امروز میشه بیست روز . درست بیست روز از اون روزی که تمام آینههای خونه رو شدم میگذره، کم کم داره تصویرم از ذهنم میره. به جز چندتا تیکه تصویر. تصویرایی از بازتابی گنگ توی آینههای تکه تکه. یه تیکه از ریش جوگندمیام، یه تیکه از گوشهی قرمز چشمام و یه تیکه از گوشه لبم.
+ یه چیز رو میدونی؟ این که دروغ جلوی آینه جایی نداره، وقتی دروغگو باشی نمیتونی توی چشمای خودت نگاه کنی. و من؟ وقتی جلوی آینه میایستم نمیتونم حتی یه شبح از راستی رو اون طرف ببینم.
آقا من یه چیز بگم
پستهای قبلی وبلاگم رو که خوندم ترسیدم، یه تم عجیبی داشت توشون. یه تمی مثل مسخ شدن، مثل آدم پارانوئید. شاید به خاطر این که توضیح ندادم دقیقا چیان، اینا تیکه پاره داستانان در زبان محاوره خودم. جملههایین که توی یه لحظه،برقشون به سرم میخوره، یه لحظهای نازل میشن و ازش یه تیکه داستان در میاد. شاید اینو توی توضیحات وبلاگم یا یه جایی که جلوی چشم همه باشه بنویسم تا بدونین قضیه چیه و اینا.
:)
پامو یواش میذارم رو زمین، دوباره. دور از جای خالی آینه روی دیوار روی جای پای امن بعدی. جایی که خرده شیشه نباشه.
با امروز میشه بیست روز . درست بیست روز از اون روزی که تمام آینههای خونه رو شدم میگذره، کم کم داره تصویرم از ذهنم میره. به جز چندتا تیکه تصویر. تصویرایی از بازتابی گنگ توی آینههای تکه تکه. یه تیکه از ریش جوگندمیام - یه تیکه از گوشهی قرمز چشمام.
روی سنگ قبرم یک حوض بگذارید، و توی حوض - همیشه پر از آب. پر ماهی قرمزایی که شنا میکنن و از زیر برگای پاییزی حوض نقاشی تند تند رد میشن و بازی میکنن. شاید بهتر باشه که ماهی نذارید، تا بتونید بازتاب درختای قبرستون رو توی سنگ قبر - بدون مزاحمت بازیگوشی ماهیای قرمز ببینید. شاید هم عاشق تصویر خودتون توی سطح آب بشید و روزها و روزها خیره به سنگ قبر، محو تماشای چشمهای خودتون از بازتاب آبی بشید. و شاید چند روز بعد، یه گل نرگس از لای سنگفرشهای کنار حوض قد بکشه به سمت نور آفتاب.
سر بریده گوزن رو پرت میکنه جلوی پای شکارچی. سر قل میخوره - شاخهاش توی برفها گیر میکنه. خون از رگای بریده سر گوزن بیرون میزنه و برفای سفید رو قرمز میکنه، برفای زیر سر گوزن - قرمزی بزرگ و بزرگتر میشه و تا زیر چشمای بی حرکت گوزن میاد.
از جر و بحث ریزی که دیشب با علی سر انیمیشن تبلیغاتیای که ساخته بودیم داشتم، به دوتا نتیجه مهم رسیدم. یه دونهاش رو از قبل میدونستم: این که من در برخورد با بعضی آدما و رفتارهاشون، احساسی برخورد میکنم که به ضرر خودم تموم میشه آخرش.این جور مواقع میتونم چندتا کار بکنم: بنویسم برای خودم که چه حسی داشتم و این که فرض بکنم یه نفر دیگه این پیام رو به من داده. آیا همچنان همون حس قبلی و جواب قبلی رو بهش میدم؟ و تلاش کنم برای خودم برداشت خودم از پیام رو بنویسم. این که چه چیزی ازش فهمیدم. گاهی اوقات از یه پیام چندخطی، فقط و فقط یه جملهاشه که توی ذهن تکرار و تکرار میشه. و این تکرار و مهم شدناش بر پایه پیش فرضهای ما از شخص فرستنده پیامه. خب! خیلی واضحتر شد. :)
یه چیز دیگه هم این بود که پیجهای پر مخاطب فارسی رو فالو داشته باشم، که برای انیمیشنهای عامه پسندی که میسازم ایده خوب از چیزایی که توی جامعه مورد توجهان جمع بکنم. چون انیمیشنهای هنری خودم شاید خیلی مخاطب عام، به اون صورت پیدا نمیکنن (و قرار نیست پیدا بکنن!)
خب! این وبلاگ قراره که چی باشه؟ قراره یه جایی باشه که روند فکری من، و چیزایی که برام مهمان توش نوشته بشن و یه تمرینی باشه برای نویسندگیام. بازتابی باشه از هر روزم.
قرار نیست که از توش هیچ شاهکار، و هیچ ناتور دشتی در بیاد. قراره که یه جا برای حرف زدن و لذت بردن از نوشتن باشه، همین و بس.
اسمش چرا رواقه؟
این وبلاگ از نظر سنتی رواق نیست، مجموعه فضای شکل گرفته از تکرار طاقها نیست. نه قراره وامدار سنت باشه، و نه وامدار تجدد - بلکه این اسم به رواقی برمیگرده که فیلسوفان یونانی زیر اون جمع میشدن، و "رواق" بعد از اون اسم خاص شد. اومد روی اسم اون فلاسفه و شدن فیلسوفای رواقی.
پزشکی قانونی گفت که پنج برابر بیشتر از میزانی که برای مرگ کافیه هروئین مصرف کرده بود، و چند روز بعد از این که ازش خبری نداشتن در حالی که مغزش متلاشی شده بود و یه شاتگان کنارش افتاده بود پیداش کردن - این تمام چیزی بود که من از کرت کوبین میدونستم.
ادامه مطلب
کم کم داره تصویرم از ذهنم میره. و این خوبه. فقط چندتا تیکه تصویر گنگ، حاصل گذر سریع از جلوی آینههای خورد شده توی ذهنم موندن. یه تیکه از ریش زیر چونهام که جوگندمیه - یه تیکه از گوشهی قرمز چشمام، یه تیکه از گونهی صاف و بدون برجستگیام. از کارم راضیام. از این که تموم آینهها رو شدم.
بین خود شکستن و آیینه شکستن فرقی وجود نداره به نظرم. وقتی آینهها رو میشی که خودت کامل شکسته شده باشی نتیجهشون هم فرقی نداره با هم. فقط یه سری تصویر گنگ، مثل خاطره محو خواب بعد از بیداری توی ذهنات میمونه. با گذر زمان بهتر و بهتر میشه، دردت تسکین پیدا میکنه.- هر چی بیشتر یادت بره کی بودی و چه شکلی بودی راحتتری. بدون هیچ بندی زندگی میکنی. بعضیا میگن آینه شکسته شومه. من عقیدهای ندارم. وقتی به تمام معنا زشت باشی، وقتی نتونی قیافه خودت رو تحمل کنی به هر چیزی بی عقیده میشی شوم بودن آیینه شکسته که اول ماجراست.
حتی آینه توی دستشوییها رو هم نمیتونم تحمل کنم. اون آینه لعنتی بزرگ توی دست شویی دانشگاه. از اون سرایدار احمقی که هر روز میاد تمیزش میکنه متنفرم. تند تند دستام رو میشورم و میرم. حتی خشکاش هم نمیکنم. آینه توی حموم رو همیشه میذارم پایین، روش رو اون ور میکنم. همه تعجب میکنن که چرا وقتی حموم میرم آیینه پایینه.
امروز موهام رو کوتاه کردم. کوتاه کوتاه کوتاه. سختترین تیکه کوتاه کردن موهام قسمتی بود که زیر دست آرایشگر نشسته بودم و باید حواسم میبود با احمق اون ور آینه چشم تو چشم نشم. ولی بعد و قبل اصلاح فرقی نکرد، کلهام همون گه سابق بود. فقط یه ذره سبکتر.
آینه؟ داشت همه چیز از ذهنم میرفت. دوباره با واقعیت زشت بودن خودم به بدترین نحو مواجه شدم. ترسیده بودم. میخواستم از آرایشگر بپرسم ریشم رو چه مدلی بزنم که به صورتم بیاد، گذاشتم برای وقتی که خودش سوال بکنه، ولی ازم نپرسید که ریشات رو بزنم یا نه. من هم چیزی بهش نگفتم. گذاشتم همون جوری که بود، بمونه و از روی صندلی آرایشگاه بلند شدم.
باید به فائزه، به نازنین، به سجاد یا به رویا بگم؟ سجاد تقریبا از درک مسائل انسانی من خارجه. و متوجه نمیشه چی میگم. شاید هم مشکل از من باشه - من متوجه نمیشم که سجاد داره چی میگه.
از مبارزه کردن با شمشیر، در زمونه و زمین تفنگدارها خسته شدم.
از دیابت داشتنام، از لکنتام، از قرصهای اعصابی که میخورم خسته شدم.
مشکلات زندگی و پول و . هم هستن ولی واقعا خیلی برام مهم نیستن. به کمک هوشام از پس همه اونا بر میام. ولی اینا دارن اذیتام میکنن
اعلی حضرت! نمی دانم در برابر انبوه دردهای مقابلم چه بگویم. نمیدانم به کدامشان اعتراف کنم، کدامشان را باز کنم. و این که تو برای شنیدن دردها این جایی یا برای عذاب دادن من؟ انگار امیدی به خونده شدن این اعترافات تلخ و این درد نوشتهها وجود داره - امیدی یا میلی وجود داره که من دارم این جا مینویسم. شاید چون درد با نوشته شدن توی یه جایی که تاریخ براش ثبت میشه و مکتوب میمونه، رسمیت پیدا میکنه. شاید چون میتونم دوباره برگردم و دردها رو به صورت عمودی بخونم، به جای برگههای پخش و پلایی که مثل پوکههای ورق قرص شدن.
داشت برام تفاوت بین راتلج و کاپلستون رو توضیح میداد و این که کدوماش رو باید بیاره برام پایین. من میدونستم که راتلج میخوام - اما راتلج توی دهنم نمیچرخید زبونم گرفته بود. پس همین جوری در حالی که زور میزدم حرف بزنم وسط ماجرا موندم. و کتابدار هم نمیدونست چی کار بکنه.
خب، من خوب میدونم اون مادرهای بالای بالا تاریخ فلسفه راتلجان، و اون یکی مادرهای طبقه پایین تاریخ فلسفه کاپلستون - وقتی زبونم میگیره عصبی میشم. راه افتاد تا بهم نشون بده و برام بیاره پایین چیزی رو که میخوام.
تموم راه تا قفسهها داشت بهم میگفت که بالاییها راتلجان، پایینیها کاپلستون. وقتی از پلههای نردبون میرفت بالا یه بار دیگه هم تکرار کرد. بدبختی این جا بود که همون جا هم زبونم گرفت. دوتا ازجلدهای راتلج دستش بود. فقط در همین حد تونستم با اشاره بگم: از همینا. جلد شیشم.
درباره این سایت