روزی روزگاری بود که می‌توانستم دستم را روی سینه‌ام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدت‌ها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش.
سال‌ها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بند نیمه‌ای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.
من در هزاران مکان شب صبح کرده‌ام،
و نمی‌دانم ره به کجا دارم  - تنها می‌دانم از کجا آمده‌ام.
روز پشت روز، یک یکه و تنها
یک ولگردِ نبردزاد

یک نبردزاد

یک نبردزاد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها