در حالی که زیر نور غروب، قهوه سوختهی بعدازظهر را به هم میزد به آینده فکر کرد، و به آیندهای که در پی گذشته آمده بود. او نمیدانست که مقدر شده است معمار سلول زندان خودش باشد، نمیدانست که اسب تک شاخ رویاهاش در پشت نقاب تصویری به جز یک کرگدن خسته ندارد.
درباره این سایت